مشخصات کتاب کتاب افسانههای تنبلها نوشته محمد رضا شمس نوشته محمد رضا شمس
- ناشر: انتشارات محراب قلم
- تاریخ نشر: ۱۳۹۴/۱۰/۱۵
-
شابک
: 978-964-323-679-3
- زبان : فارسی
- حجم فایل: 1.22 مگابایت
- تعداد صفحات: ۱۲۴ صفحه
شابک
: 978-964-323-679-3
توضیحاتی درباره کتاب کتاب افسانههای تنبلها نوشته محمد رضا شمس نوشته محمد رضا شمس
درباره کتاب
کتاب «افسانه تنبلها» حاصل گردآوری و بازنویسی محمدرضا شمس ( -۱۳۳۶) نویسنده نامآشنای کودک و نوجوان، است.
این کتاب جمع آوری از بهترین افسانههای جهان است که برای گروه سنی کودکان تهیه شده است. تمام این افسانهها پیش از این سینه به سینه و از مادران به فرزندان بازگو شده و بسیاری از مردمان جهان با آن خاطره ساختهاند.
در بخشی از کتاب «افسانه تنبلها» میخوانیم:
«پیرمردی بود که پسری داشت. به نام عبدالله.
میگفت: «عبدالله.»
میگفت: «نمیتوانم والا.»
کارش همین بود. میگفت: بیا برویم، ببین کار چیه، روزگار چیه.
این گوش عبدالله در بود، آن گوش عبدالله دروازه. هنر عبدالله هم دراز کشیدن جلوی تنور بود. نه کاری بلد بود، نه به حرف کسی گوش میکرد.
یک روز بابای عبدالله گفت: «صبح تا شب خوابیدن که کار نشد.»
به زنش گفت: «زن.»
گفت: «بله.»
گفت: «من امروز میروم بیابان، نان و آب نمیبرم. به هر کلکی هست عبدالله را بفرست بیاید، شاید سر به راهش کردم.»
گفت: «خیلی خوب.»
پیرمرد گاوها را جلو انداخت و رفت. ساعتی یا نیم ساعتی که گذشت، ننهعبدالله را صدا کرد و گفت: «عبدالله جان، بابایت رفته به بیابان، نان نبرده، خدا را خوش نمیآید. بیا ننهجان نان و آب را وردار و ببر.»
ـ نبرده که نبرده.
ـ بیا ننهجان، جیبهایت را پر از نخود و کشمش میکنم.
ـ جیبهایم را پر نخود و کشمش کن، پرزور میخورم، هر کجا خلاص رفت، سفرهی نان را ول میکنم و برمیگردم.
ننهی بیچاره همهی جیبهای عبدالله را پر از نخود و کشمش کرد که بلکه تمام نشود. سفرهی نان را هم داد زیر بغلش و او را راهی کرد. عبدالله تندتند میخورد و آرام آرام میرفت. نخود و کشمشها تمام شد. سفرهی نان را به زمین گذاشت و صدا زد:
ـ بابا هوی، هوی، هوی».
این کتاب جمع آوری از بهترین افسانههای جهان است که برای گروه سنی کودکان تهیه شده است. تمام این افسانهها پیش از این سینه به سینه و از مادران به فرزندان بازگو شده و بسیاری از مردمان جهان با آن خاطره ساختهاند.
در بخشی از کتاب «افسانه تنبلها» میخوانیم:
«پیرمردی بود که پسری داشت. به نام عبدالله.
میگفت: «عبدالله.»
میگفت: «نمیتوانم والا.»
کارش همین بود. میگفت: بیا برویم، ببین کار چیه، روزگار چیه.
این گوش عبدالله در بود، آن گوش عبدالله دروازه. هنر عبدالله هم دراز کشیدن جلوی تنور بود. نه کاری بلد بود، نه به حرف کسی گوش میکرد.
یک روز بابای عبدالله گفت: «صبح تا شب خوابیدن که کار نشد.»
به زنش گفت: «زن.»
گفت: «بله.»
گفت: «من امروز میروم بیابان، نان و آب نمیبرم. به هر کلکی هست عبدالله را بفرست بیاید، شاید سر به راهش کردم.»
گفت: «خیلی خوب.»
پیرمرد گاوها را جلو انداخت و رفت. ساعتی یا نیم ساعتی که گذشت، ننهعبدالله را صدا کرد و گفت: «عبدالله جان، بابایت رفته به بیابان، نان نبرده، خدا را خوش نمیآید. بیا ننهجان نان و آب را وردار و ببر.»
ـ نبرده که نبرده.
ـ بیا ننهجان، جیبهایت را پر از نخود و کشمش میکنم.
ـ جیبهایم را پر نخود و کشمش کن، پرزور میخورم، هر کجا خلاص رفت، سفرهی نان را ول میکنم و برمیگردم.
ننهی بیچاره همهی جیبهای عبدالله را پر از نخود و کشمش کرد که بلکه تمام نشود. سفرهی نان را هم داد زیر بغلش و او را راهی کرد. عبدالله تندتند میخورد و آرام آرام میرفت. نخود و کشمشها تمام شد. سفرهی نان را به زمین گذاشت و صدا زد:
ـ بابا هوی، هوی، هوی».
دانلود فایل ها
نمایش لینک های دانلود غیر مستقیم
زمان انتظار: 97 ثانیه .
توجه: ممکن است تمام لینک های دانلود به دستور مقام قضایی حذف شده باشد...
بدون دیدگاه