مشخصات کتاب کتاب افسانههای روباه نوشته محمد رضا شمس نوشته محمد رضا شمس
- ناشر: انتشارات محراب قلم
- تاریخ نشر: ۱۳۹۴/۱۰/۱۵
-
شابک
: 978-964-323-735-6
- زبان : فارسی
- حجم فایل: 1.16 مگابایت
- تعداد صفحات: ۱۲۴ صفحه
شابک
: 978-964-323-735-6
توضیحاتی درباره کتاب کتاب افسانههای روباه نوشته محمد رضا شمس نوشته محمد رضا شمس
درباره کتاب
در زمانهای قدیم، آسیابانی بود که مزدش را از همان آردهایی که آسیاب میکرد، میگرفت و آن را گوشهی آسیابش، روی هم میریخت؛ اما هر روز صبح که به آسیاب میآمد، میدید از آردها خبری نیست. آسیابان با خود گفت: در آسیاب که بسته است، هیچ راه دیگری هم که نیست؛ پس چه کسی آردهای مرا میبرد؟
تا اینکه یک بار تصمیم گرفت شب را در آسیاب سر کند و ته و توی قضیه را دربیاورد.
شب شد و آسیابان دید از راه آب، روباهی درآمد و مستقیم رفت سراغ آردها و شروع کرد به خوردن. آن قدر خورد تا سیر شد. بقیهی آردها را هم جمع کرد و با خودش برد. آسیابان توی دلش گفت: دزد آسیاب پیدا شد.
زد و فردا هم روباه آمد. آسیابان بلند شد و رفت راه آب را بست و آمد سراغ روباه و گفت: «ای روباه بدجنس، حالا وقتش شده که پوستت را غلفتی بکنم و عوض خسارتی که به من زدی، بفروشم.»
روباه گفت: «آسیابان، گیریم پوست مرا بردی و فروختی، مگر چهقدر نصیبت میشود؟ تو مرا ول کن، من هم کاری میکنم که زندگیت از این رو به آن رو شود؛ اگر اینطور نشد، آن وقت مرا بگیر و پوستم را بکن.»
آسیابان قبول کرد و روباه رفت.
چند روزی گذشت. توی این چند روز روباه هر چه پارچه و لباس و لنگه کفش و زین پاره و پوره و از این جور چیزها بود، جمع کرد و آورد ریخت گوشهی آسیاب. آسیابان تا این خرت و پرتها را دید، رو کرد به روباه و گفت: «اینطوری میخواستی زندگی مرا از این رو به آن رو کنی؟»
تا اینکه یک بار تصمیم گرفت شب را در آسیاب سر کند و ته و توی قضیه را دربیاورد.
شب شد و آسیابان دید از راه آب، روباهی درآمد و مستقیم رفت سراغ آردها و شروع کرد به خوردن. آن قدر خورد تا سیر شد. بقیهی آردها را هم جمع کرد و با خودش برد. آسیابان توی دلش گفت: دزد آسیاب پیدا شد.
زد و فردا هم روباه آمد. آسیابان بلند شد و رفت راه آب را بست و آمد سراغ روباه و گفت: «ای روباه بدجنس، حالا وقتش شده که پوستت را غلفتی بکنم و عوض خسارتی که به من زدی، بفروشم.»
روباه گفت: «آسیابان، گیریم پوست مرا بردی و فروختی، مگر چهقدر نصیبت میشود؟ تو مرا ول کن، من هم کاری میکنم که زندگیت از این رو به آن رو شود؛ اگر اینطور نشد، آن وقت مرا بگیر و پوستم را بکن.»
آسیابان قبول کرد و روباه رفت.
چند روزی گذشت. توی این چند روز روباه هر چه پارچه و لباس و لنگه کفش و زین پاره و پوره و از این جور چیزها بود، جمع کرد و آورد ریخت گوشهی آسیاب. آسیابان تا این خرت و پرتها را دید، رو کرد به روباه و گفت: «اینطوری میخواستی زندگی مرا از این رو به آن رو کنی؟»
دانلود فایل ها
نمایش لینک های دانلود غیر مستقیم
زمان انتظار: 109 ثانیه .
توجه: ممکن است تمام لینک های دانلود به دستور مقام قضایی حذف شده باشد...
بدون دیدگاه