روزی خبر و ماجرای ازدواج با شاهزاده، به گوش بازرگانی به نام میلان رسید.
میلان به حل مسایل پیچیده علاقه زیادی داشت و تصمیم گرفت شانس خود را امتحان کند، همچنیم جدا از کنجکاوی، به لوبیسیا و تاج و تخت تزار هم چندان بی‌علاقه نبود.
اما میلان با بقیه‌ی خواستگارها تفاوت داشت، چون او نمی‌خواست فوری و بدون فکر جواب معما را بدهد و در نهایت به گوسفند تبدیل شود. او می‌خواست با اطمینان مکان دانه‌ی زیبایی جادویی را پیدا کند. از این رو، نقشه‌ای کشید. نقشه میلان این بود که به عنوان تاجری که از سرزمین دور آمده است به قصر برود، نه به عنوتن خواستگار، و برای شاهزاده خانم زیباترین لباس و شال و جواهرات را هدیه ببرد، و هنگام پوشیدن آن لباس‌ها او بتواند دانه‌ی زیبایی را ببیند.
شاید باور نکنید اما همین که تاجر همراه با جواهرات و دستبد و لباس و هدیه‌های دیگر به قصر رسید، دانه‌ی زیبایی جادویی لوبیسیا را پیدا کرد.