مشخصات کتاب کتاب اتوبوس شبانه شمال نوشته منیره خدابخشحصار نوشته منیره خدابخشحصار
- ناشر: نشر روزگار
- تاریخ نشر: ۱۳۹۵/۰۱/۱۵
-
شابک
: 978-964-374-622-3
- زبان : فارسی
- حجم فایل: 1.03 مگابایت
- تعداد صفحات: ۲۰۰ صفحه
شابک
: 978-964-374-622-3
توضیحاتی درباره کتاب کتاب اتوبوس شبانه شمال نوشته منیره خدابخشحصار نوشته منیره خدابخشحصار
درباره کتاب
کتاب «اتوبوس شبانه شمال» نوشته منیر خدابخش حصار ( -۱۳۳۷) است.
نویسنده در این کتاب در بستری داستانی، وقایع تاریخی دوران اولیه انقلاب اسلامی را روایت کرده است.
در بخشی از کتاب «اتوبوس شبانه شمال» میخوانیم:
«طنین کلمه دروغ که در فضای ماشین پیچید، دست زن محکم روی فرمان خورد و درد مثل تیری تا مچ و سپس بازویش فرو رفت. بیرون، غروب یک روز خنک پاییز بود و در داخل، گرمای شرجی تابستان. عرق از پیشانیاش غلتید روی ابروان و بعد روی گونهها و با قطرات درشت اشک قاطی شد. نفس زن به شماره افتاد، دستش به طرف پنجره رفت. چند لحظه بعد تحت تاثیر جریان خنک هوای بیرون و باد و بورانی که به راه افتاده بود، لرزشی خفیف اندامش را فرا گرفت و همزمان صدایش را.
– چقدر احمق بودم من که فکر میکردم چون دانشجوست اجازه خروج نداره…… چرا شک نکردم وقتی نگذاشت برم پیشش.
بغضش را قورت داد تا بتواند باز هم سر خودش داد بزند، بغض در گلویش گیر کرد و نفسش تنگ شد.
سر و صورتش گر گرفت. ترس همه وجودش را پر کرد، چند ثانیه بیشتر طول نکشید که به دنیای پرالتهاب درونش کشیده شد. ترس از تصادف در آن شلوغی خیابان بر ترس قبلیاش غلبه کرد و در یک آن به خود آمد و راه نفسش کمی باز شد.
– چقدر بیفکری عطیه، اسمت رو هم گذاشتی استاد دانشگاه به اندازه یک زن بیسواد نمیفهمی.
ترمز که گرفت خیالش راحت شد. سرش را روی فرمان گذاشت و با صدایی شبیه به فریاد، از فشار بغضی که داشت خفهاش میکرد خلاص شد.
– خدااااااااااا.
وقتی سرش را از روی فرمان برداشت، اولین حسش سنگینی نگاههای کنجکاوی بود که لزومی نداشت آنها را ببیند. با عجله شیشه را بالا برد و بعد به چند برگ زرد چنار که به شیشه جلویی چسبیده بود، خیره ماند».
نویسنده در این کتاب در بستری داستانی، وقایع تاریخی دوران اولیه انقلاب اسلامی را روایت کرده است.
در بخشی از کتاب «اتوبوس شبانه شمال» میخوانیم:
«طنین کلمه دروغ که در فضای ماشین پیچید، دست زن محکم روی فرمان خورد و درد مثل تیری تا مچ و سپس بازویش فرو رفت. بیرون، غروب یک روز خنک پاییز بود و در داخل، گرمای شرجی تابستان. عرق از پیشانیاش غلتید روی ابروان و بعد روی گونهها و با قطرات درشت اشک قاطی شد. نفس زن به شماره افتاد، دستش به طرف پنجره رفت. چند لحظه بعد تحت تاثیر جریان خنک هوای بیرون و باد و بورانی که به راه افتاده بود، لرزشی خفیف اندامش را فرا گرفت و همزمان صدایش را.
– چقدر احمق بودم من که فکر میکردم چون دانشجوست اجازه خروج نداره…… چرا شک نکردم وقتی نگذاشت برم پیشش.
بغضش را قورت داد تا بتواند باز هم سر خودش داد بزند، بغض در گلویش گیر کرد و نفسش تنگ شد.
سر و صورتش گر گرفت. ترس همه وجودش را پر کرد، چند ثانیه بیشتر طول نکشید که به دنیای پرالتهاب درونش کشیده شد. ترس از تصادف در آن شلوغی خیابان بر ترس قبلیاش غلبه کرد و در یک آن به خود آمد و راه نفسش کمی باز شد.
– چقدر بیفکری عطیه، اسمت رو هم گذاشتی استاد دانشگاه به اندازه یک زن بیسواد نمیفهمی.
ترمز که گرفت خیالش راحت شد. سرش را روی فرمان گذاشت و با صدایی شبیه به فریاد، از فشار بغضی که داشت خفهاش میکرد خلاص شد.
– خدااااااااااا.
وقتی سرش را از روی فرمان برداشت، اولین حسش سنگینی نگاههای کنجکاوی بود که لزومی نداشت آنها را ببیند. با عجله شیشه را بالا برد و بعد به چند برگ زرد چنار که به شیشه جلویی چسبیده بود، خیره ماند».
دانلود فایل ها
نمایش لینک های دانلود غیر مستقیم
زمان انتظار: 82 ثانیه .
توجه: ممکن است تمام لینک های دانلود به دستور مقام قضایی حذف شده باشد...
بدون دیدگاه