مشخصات کتاب کتاب افسانههای زرنگها نوشته محمد رضا شمس نوشته محمد رضا شمس
- ناشر: انتشارات محراب قلم
- تاریخ نشر: ۱۳۹۴/۱۰/۱۵
-
شابک
: 978-964-323-734-9
- زبان : فارسی
- حجم فایل: 1.29 مگابایت
- تعداد صفحات: ۱۲۸ صفحه
شابک
: 978-964-323-734-9
توضیحاتی درباره کتاب کتاب افسانههای زرنگها نوشته محمد رضا شمس نوشته محمد رضا شمس
درباره کتاب
در روزگاران قدیم، پادشاهی زندگی میکرد که دختری دانا و مهربان داشت. شاهزاده خانم خواستگاران زیادی داشت که هر روز بر تعداد آنها افزوده میشد. همه آرزو داشتند با دختر پادشاه وصلت کنند؛ چرا که هم شاهزاده بود و هم در دانایی و مهربانی، نظیر نداشت.
پادشاه برای خواستگاران شرطی گذاشته بود و گفته بود هر کس بتواند چهل دروغ به هم پیوسته بگوید، دخترش را به عقد او در میآورد؛ در غیر این صورت جانش را از دست خواهد داد.
خواستگاران زیادی از راههای دور و نزدیک آمدند و دروغهای زیادی سرهم کردند؛ ولی دروغهای آنها مثل لحافی چهلتکه بودند.
روزی از روزها دختر پادشاه برای شکار به جنگل رفت. چوپانی هنگام شکار دختر پادشاه را دید و از چابکی و زرنگی او در شگفت ماند. با خود گفت: «چه دختر زرنگی، مانند او در تمام دنیا پیدا نمیشود.»
دختر پادشاه با اسب دنبال آهویی میتاخت. آنقدر تاخت تا از دید چوپان گم شد. چوپان آنقدر غرق تماشای دختر شده بود که نمیدانست خواب است یا بیدار؛ بعد در گوشهای نشست و به فکر فرو رفت.
مدت زیادی از این جریان نگذشته بود که یک روز چوپان از پیرمردی شرط پادشاه را شنید. چوپان شب و روز فکر کرد. نه خواب داشت و نه خوراک. شب و روز به شرط پادشاه فکر میکرد تا راه چارهای برای آن بیابد.
پس از روزها فکر کردن، تصمیم گرفت به خواستگاری دختر پادشاه برود. با خود گفت: «هم فال است و هم تماشا. بهتر است بختم را آزمایش کنم؛ شاید فرجی شد و شانس به من روی آورد.»
سرانجام در یکی از روزها گلهاش را در صحرا رها کرد و چوبدستی کجش را بر گردنش انداخت و به قصر پادشاه رفت.
پادشاه پرسید: «ای چوپان، از من چه میخواهی؟»
چوپان گفت: «آمدهام بختم را امتحان کنم.»
پادشاه برای خواستگاران شرطی گذاشته بود و گفته بود هر کس بتواند چهل دروغ به هم پیوسته بگوید، دخترش را به عقد او در میآورد؛ در غیر این صورت جانش را از دست خواهد داد.
خواستگاران زیادی از راههای دور و نزدیک آمدند و دروغهای زیادی سرهم کردند؛ ولی دروغهای آنها مثل لحافی چهلتکه بودند.
روزی از روزها دختر پادشاه برای شکار به جنگل رفت. چوپانی هنگام شکار دختر پادشاه را دید و از چابکی و زرنگی او در شگفت ماند. با خود گفت: «چه دختر زرنگی، مانند او در تمام دنیا پیدا نمیشود.»
دختر پادشاه با اسب دنبال آهویی میتاخت. آنقدر تاخت تا از دید چوپان گم شد. چوپان آنقدر غرق تماشای دختر شده بود که نمیدانست خواب است یا بیدار؛ بعد در گوشهای نشست و به فکر فرو رفت.
مدت زیادی از این جریان نگذشته بود که یک روز چوپان از پیرمردی شرط پادشاه را شنید. چوپان شب و روز فکر کرد. نه خواب داشت و نه خوراک. شب و روز به شرط پادشاه فکر میکرد تا راه چارهای برای آن بیابد.
پس از روزها فکر کردن، تصمیم گرفت به خواستگاری دختر پادشاه برود. با خود گفت: «هم فال است و هم تماشا. بهتر است بختم را آزمایش کنم؛ شاید فرجی شد و شانس به من روی آورد.»
سرانجام در یکی از روزها گلهاش را در صحرا رها کرد و چوبدستی کجش را بر گردنش انداخت و به قصر پادشاه رفت.
پادشاه پرسید: «ای چوپان، از من چه میخواهی؟»
چوپان گفت: «آمدهام بختم را امتحان کنم.»
دانلود فایل ها
نمایش لینک های دانلود غیر مستقیم
زمان انتظار: 106 ثانیه .
توجه: ممکن است تمام لینک های دانلود به دستور مقام قضایی حذف شده باشد...
بدون دیدگاه