مشخصات کتاب کتاب افسانههای هزار و يک شب نوشته گودول رويا خوئی نوشته گودول
- ناشر: انتشارات محراب قلم
- تاریخ نشر: ۱۳۸۸/۱۰/۱۵
-
شابک
: 978-600-103-003-1
- زبان : فارسی
- حجم فایل: 1.78 مگابایت
- تعداد صفحات: ۱۲۰ صفحه
شابک
: 978-600-103-003-1
توضیحاتی درباره کتاب کتاب افسانههای هزار و يک شب نوشته گودول رويا خوئی نوشته گودول
درباره کتاب
در گذشتههای بسیار دور، در مشرق زمین سلطان قدرتمندی به نام شهریار زندگی میکرد.
شهریار، جوان، باوقار، زیبا و دانا بود؛ امّا عیب بزرگی داشت که موقع عصبانیت بسیار بیرحم و سنگ دل میشد. اطرافیان و هم چنین مردم سرزمینهای همسایه، همه از او میترسیدند و سعی میکردند اسباب ناراحتیاش را فراهم نکنند. او در آرامش زندگی میکرد، مورد توجه همه بود، عدهای چاپلوسی او را میکردند و عدهای دیگر هم با او مدارا میکردند؛ این خوشبختی میتوانست همیشه دوام داشته باشد؛ اگر سرنوشت طور دیگری رقم نمیخورد.
یک روز فرستادهای از سرزمین پارس نزد شهریار میرود و با احترام به او میگوید:
عالیجناب، پادشاه غصیب، ارباب من، مایل است با شما ملاقات کند. همان طور که میدانید، او بیمار و پیر است و میخواهد در فرصتی که هنوز در اختیار دارد، دربارهی انتخاب جانشینش با شما مذاکره کند. از شما خواهش میکنم دعوت ایشان را بپذیرید.
شهریار گفت: بسیار خوب، امروز حرکت میکنم.
هنوز خورشید در بالاترین نقطهی آسمان قرار نگرفته بود که لشکری از هزار سوارکار که اسبهایشان با زرههای طلایی آذین بندی شده بود، شمشیر به دست و سوار بر اسبهای کرند سیاه، پشت سر تخت روان سلطان راه افتادند.
لحظهی خداحافظی فرا رسید؛ شهریار با ملکه دینا، یعنی همسرش ـ که بسیار دوستش میداشت ـ در حالی که اشک از چشمهایش جاری بود، خداحافظی کرد و زیر لب گفت: اوه نور چشم من، از این که از پیشم میروی، بسیار اندوهگینم! منتظر برگشت شما هستم!
سپس دستور داد تا هم در روز و هم در شب اسپند دود کنند تا خداوند راه را برای سلطان هموار و تمام خطرات را از او دور کند.
شهریار تا طلوع آفتاب در راه بود و تصمیم گرفت در مکانی اردو بزند تا اندکی استراحت کند. هنگامی که در چادر استراحت میکرد، از لای چادر صحبتهای دو نگهبان را شنید. یکی از آنها گفت: دینا اکنون دیگر راحت است.
دیگری گفت: بله، همین طور است. او حتماً به پادشاه خیانت میکند.
صدای خندهی این نگهبانان، مثل خنجری در دل شهریار فرو رفت.
شهریار بلافاصله دستور داد: این دزدها را دستگیر و زبانشان را قطع کنید!
شهریار، جوان، باوقار، زیبا و دانا بود؛ امّا عیب بزرگی داشت که موقع عصبانیت بسیار بیرحم و سنگ دل میشد. اطرافیان و هم چنین مردم سرزمینهای همسایه، همه از او میترسیدند و سعی میکردند اسباب ناراحتیاش را فراهم نکنند. او در آرامش زندگی میکرد، مورد توجه همه بود، عدهای چاپلوسی او را میکردند و عدهای دیگر هم با او مدارا میکردند؛ این خوشبختی میتوانست همیشه دوام داشته باشد؛ اگر سرنوشت طور دیگری رقم نمیخورد.
یک روز فرستادهای از سرزمین پارس نزد شهریار میرود و با احترام به او میگوید:
عالیجناب، پادشاه غصیب، ارباب من، مایل است با شما ملاقات کند. همان طور که میدانید، او بیمار و پیر است و میخواهد در فرصتی که هنوز در اختیار دارد، دربارهی انتخاب جانشینش با شما مذاکره کند. از شما خواهش میکنم دعوت ایشان را بپذیرید.
شهریار گفت: بسیار خوب، امروز حرکت میکنم.
هنوز خورشید در بالاترین نقطهی آسمان قرار نگرفته بود که لشکری از هزار سوارکار که اسبهایشان با زرههای طلایی آذین بندی شده بود، شمشیر به دست و سوار بر اسبهای کرند سیاه، پشت سر تخت روان سلطان راه افتادند.
لحظهی خداحافظی فرا رسید؛ شهریار با ملکه دینا، یعنی همسرش ـ که بسیار دوستش میداشت ـ در حالی که اشک از چشمهایش جاری بود، خداحافظی کرد و زیر لب گفت: اوه نور چشم من، از این که از پیشم میروی، بسیار اندوهگینم! منتظر برگشت شما هستم!
سپس دستور داد تا هم در روز و هم در شب اسپند دود کنند تا خداوند راه را برای سلطان هموار و تمام خطرات را از او دور کند.
شهریار تا طلوع آفتاب در راه بود و تصمیم گرفت در مکانی اردو بزند تا اندکی استراحت کند. هنگامی که در چادر استراحت میکرد، از لای چادر صحبتهای دو نگهبان را شنید. یکی از آنها گفت: دینا اکنون دیگر راحت است.
دیگری گفت: بله، همین طور است. او حتماً به پادشاه خیانت میکند.
صدای خندهی این نگهبانان، مثل خنجری در دل شهریار فرو رفت.
شهریار بلافاصله دستور داد: این دزدها را دستگیر و زبانشان را قطع کنید!
دانلود فایل ها
نمایش لینک های دانلود غیر مستقیم
زمان انتظار: 95 ثانیه .
توجه: ممکن است تمام لینک های دانلود به دستور مقام قضایی حذف شده باشد...
بدون دیدگاه