معرفی
«عزاداران بیل» حکایت مرموز و عجیب مردمی است که در سرزمینی بینام و نشان زندگی میکنند.. این کتاب شامل هشت داستان کوتاه ، که به ظاهر ارتباطی با هم ندارند ، اما رشتههای نامرئی و باریکی این داستانها را به هم مرتبط میکند . لازمهی درک شخصیتها و اتفاقات، خواندن تمام داستانها است. هر یک از این داستانها را میتوان جداگانه خواند، اما نویسنده طوری این روایتها را تدوین کرده که هر کدام مثل تکههای یک پازل، در پایان کنار هم قرار میگیرند و تصویر کاملی از معنا و مفهوم کل کتاب به مخاطب میدهند. شخصیتهای داستان کتاب عزاداران بیل مشترک هستند و مکانی که تمامی اتفاقات در آن رخ میدهد، روستای بیل است. وجه مشترک دیگر این قصهها مرگ و اندوه و ترس است. مرگ در عمق داستانهای کتاب دیده میشود. از دیگر نکات قابل توجه حضور حیوانات با کارکردی انسانی است. سگهای ده همراه مردم در عزاداری ها شرکت میکنند. زنهای داستان نمونه نوعی زنهای سنتی ایران هستند.
در بخشی از کتاب عزاداران بیل میخوانیم:
پسر مشدی صفر گفت: «اگه من دیر کردیم یه نفرو بفرست که از خواب بیدارم بکنه.»
اسلام گفت: «خیله خب.»
صحبت که تمام شد، همه ساکت و منتظر ماندند. ننه خانوم جلوتر رفت و گفت: «کار درست شد. سه تا جوان میرن که سیب زمینی و آذوقه گیر بیارن. بقیه چه کار میکنن؟ بازم میرین گدایی؟»
مشدی بابا گفت: «چاره چیه ننه خانوم؟ هر طوری شده باید شکم بر و بچهها رو سیر بکنیم.»
ننه خانوم گفت: «نه، فردا هیشکی از ده نمیره بیرون. فردا عزاداری میکنیم، دخیل میبندیم، گریه میکنیم، نوحه میخونیم. شاید حضرت دلش رحم بیاد و مارو ببخشه بلارو از بَیَل دور بکنه.»
ننه فاطمه درخت بید را نشان داد که تکههای کهنه از شاخههایش آویزان بود و با صدای گرفته گفت: «مگه نمیبینین؟»
و شروع کرد به گریه و جارو را زد به آب تربت و بالاسر مردها تکان داد.
اسلام با صدای بلند گفت: «اغفرلنا یا رب العالمین.»
مردها سرها را انداختند پایین، و زنهایی که بالای دیوار ردیف شده بودند دوباره پشت دیوار قایم شدند و صدای گریههاشان بلند شد.
ننه خانوم گفت: «تا عزاداری نشه، آقاها مارو نمیبخشن.»
ننه فاطمه گفت: «من و ننه خانوم میریم و همه ده را آب تربت میپاشیم و بعد علمها را از علم خانه میآریم بیرون.»
پیرزنها از کنار مردها رفتند طرف کوچه اول. صدای پاپاخ از توی باغ اربابی بلند شد که مینالید. پیرزنها پیچیدند توی کوچه و دست بزرگ باباعلی را دیدند که از دریچه چهاردیواری آمده بود بیرون و توی خاکها چیزی را میجست.
ننه خانوم گفت: «خدایا، خودت رحم کن!»
ننه فاطمه گفت: «اغفرلنا یا رب العالمین.»
از انتهای کوچه، کدخدا پیدا شد که گوسفند لاغر و درازی را به دنبال خود میکشید.
مشخصات کتاب
نویسنده : غلامحسین ساعدی
سال انتشار 1343
دانلود فایل ها
توجه: ممکن است تمام لینک های دانلود به دستور مقام قضایی حذف شده باشد...
بدون دیدگاه