معرفی
قفس روایتی تلخ از دنیای سیاهی و تاریکی است. دنیایی محدود شده با میلههای قفسی آهنی. قفسنشینان هیچ اطلاعی از دنیای بیرون ندارند. اما همین اطلاع محدود نسبت به زندگی خودشان نیز مدام دچار اضطراب شان میکند. تنها وسیله ارتباطه مردمان این شهر با دنیای خارج از قفسشان، دستی است مرموز که میآید و قربانی میگیرد و بیسروصدا میرود. اما سوال مهم این است که این دست کیست؟ چیست؟ از کجا میآید؟ افراد برگزیده را به کجا میبرد؟ آیا همان مرگ است؟ یا سرنوشتی خودساخته توسط افراد داخل قفس است؟
در بخشی از کتاب قفس میخوانیم…
قفسی پر از مرغ و خروسهای خصی و لاری و رسمی و کله ماری و زيره ای و گل باقلائی و شیر برنجی و کاکلی ودم کل و پا کوتاه وجوجه های لندوک مافنگی کنار پياده رو، لب جوی یخ بسته ای گذاشته بود. توی جو، تفاله چای وخون دلمه شده و انار آب لمبو وپوست پرتقال و برگ های خشک و زرد و زبیل های دیگر قاتی یخ بسته شده بود.لب جو، نزدیک قفس ، گودالی بود پر از خون دلمه شدهء یخ بسته که پر مرغ و شلغم گندیده و ته سیگار و کله و پاهای بریدهء مرغ و پهن اسب توش افتاده بود. کف قفس خیس بود. از فضلهء مرغ فرش شده بود. خاک و کاه و پوست ارزن قاتی فضله ها بود. پای مرغ و خروسها و پرهایشان خیس بود. از فضله خیس بود. جایشان تنگ بود. همه تو هم تپیده بودند. مانند دانه های بلابهم چسبیده بودند. جا نبود کز کنند. جا نبود بایستند. جا نبود بخوابند. پشت سرهم تو سرهم تک میزدند و کاکل هم را میکندند. جا نبود. همه توسری میخوردند. همه جایشان تنگ بود. همه سردشان بود. همه گرسنه شان بود. همه با هم بیگانه بودند. همه جا گند بود. همه چشم به راه بودند. همه مانند هم بودند وهیچکس روزگارش از دیگری بهتر نبود. آنهائی که پس از توسری خوردن سرشان را پائین میآوردند و زیر پر وبال و لاپای هم قایم میشدند.، خواه ناخواه تکشان تو فضله های کف قفس میخورد.
مشخصات کتاب
نویسده : صادق چوبک
موضوع: داستان کوتاه
دانلود فایل ها
توجه: ممکن است تمام لینک های دانلود به دستور مقام قضایی حذف شده باشد...
بدون دیدگاه