در بخشی از داستان کاتیا میخوانیم…
چند شب بود مرتباً مهندس اتریشی که اخیراً به من معرفی شده بود، در کافه سر میز ما میآمد. اغلب من ;با یکی دو نفر از رفقا نشسته بودیم، او میآم د اجازه میخواست، کنار میز ما می نشست و گاهی هم معنـی ;لغات فارسی را از ما میپرسید. چون میخواست معنی زبان فارسی را یاد بگیرد. از آنجائیکه چنـدین زبـان ;خارجه میدانست، مخصوصاً زبان ترکی را که ادعا میکرد از زبان مادری خودش بهتر بلد اسـت، لـذا یـاد ;گرفتن فارسی برایش چندان دشوار نبود. ظاهراً مردی بود چهار شانه با قیافه جدی، سر بزرگ و چشمهای آبی تیره، مثل اینکـه رنـگ رود دانـوب ;در چشم هایش منعکس شده بود. صورت پر خون سرخ داشت و موهای خاکستری دور پیشانی بلند و بر ;آمده او روئیده بود و از طرز حرکات سنگین و هیکـل ورزشـکاری قـوت و سـلامتی تـراوش میکـرد. امـا ;ساختمان او با حالت اندوه و گرفتگی که در چشمهایش دیده میشد متناقض بنظر میآمـد. تقریبـاً در حـدود ;چهل سال یا بیشتر از سنش میگذشت. ولی رویهم رفته جوانتر نمود می کـرد. همیشـه جـدی و آرام بـود ;مثل اینکه زندگی آرام و بی دغدغه ای را طی کرده و جای زخمی گوشه چشم راست او دیده می شـد کـه ;من گمان می کردم بواسطه شغل مهندسی و راه سازی در اثر انفجار سنگ یـا کـوه گوشـه چشـم ;او زخم بر داشته است.
مشخصات کتاب
سال انتشار:۱۳۲۱
موضوع:داستانی کوتاه
دانلود فایل ها
توجه: ممکن است تمام لینک های دانلود به دستور مقام قضایی حذف شده باشد...
بدون دیدگاه