مشخصات کتاب کتاب چایخانهی خانوادگی نوشته یکتا کوپان مژده الفت نوشته یکتا کوپان
- ناشر: نشر قطره
- تاریخ نشر: ۱۳۹۵/۰۷/۱۵
-
شابک
: 978-600-119-898-4
- زبان : فارسی
- حجم فایل: 0.82 مگابایت
- تعداد صفحات: ۱۵۰ صفحه
شابک
: 978-600-119-898-4
توضیحاتی درباره کتاب کتاب چایخانهی خانوادگی نوشته یکتا کوپان مژده الفت نوشته یکتا کوپان
درباره کتاب
خواهرم را هیچ دوست نداشتم.
از همان روزی که فهمیدم قرار است به دنیا بیاید. به جمع ما اضافه میشد…اینجور گفته بودند.
با عروسک بافتنیای که مادربزرگ به مناسبت سال نو هدیه داده بود بازی میکردم. بهخاطر موهایش اسمش را گذاشته بودم سَرمه(۳)، چشمهایش دگمه بود و بینیاش از نخ سَرمه درست شده بود.
مادرم گفت: «از روی مار بلند شو.» دوست نداشت بنشینم روی نقش ماری که روی فرش بود. اعتقاد داشت اگر نقش مار دیده نشود یا عقرب وارد خانه میشود یا مصیبتی نازل میشود که از عقرب برمیآید. شش ساله بودم و از مار، از اینکه ماتحتم را نیش بزند، و از مصیبت عقرب نمیترسیدم، ترسم فقط از ناراحت کردن مادرم بود.
میگفت: «دخترم، ناراحتم نکن، خودم به حد کافی غصه دارم.» مادرم غصهدار بود. هر وقت خیلی ناراحت میشد، از حال میرفت. یکبار توی بازار مثل گونی خالی ولو شد و سرش خورد زمین. نمیدانستم چه باید بکنم. فکر کرده بودم تقصیر من بود که پیله کرده بودم گلسری را که سنگهای براق داشت برایم بخرد. من ناراحتش کرده بودم. مردم آمدند کمک. قصاب ناگهان از دکانش پرید بیرون، بدن مادرم را چسباند به پیشبند خونیاش، از روی زمین بلندش کرد. دیدم که وقتی مادرم را مینشاند روی صندلی حصیری، دست پُرمویش خورد به بالاتنهی مادرم.
فوری از روی مار بلند شدم.
از همان روزی که فهمیدم قرار است به دنیا بیاید. به جمع ما اضافه میشد…اینجور گفته بودند.
با عروسک بافتنیای که مادربزرگ به مناسبت سال نو هدیه داده بود بازی میکردم. بهخاطر موهایش اسمش را گذاشته بودم سَرمه(۳)، چشمهایش دگمه بود و بینیاش از نخ سَرمه درست شده بود.
مادرم گفت: «از روی مار بلند شو.» دوست نداشت بنشینم روی نقش ماری که روی فرش بود. اعتقاد داشت اگر نقش مار دیده نشود یا عقرب وارد خانه میشود یا مصیبتی نازل میشود که از عقرب برمیآید. شش ساله بودم و از مار، از اینکه ماتحتم را نیش بزند، و از مصیبت عقرب نمیترسیدم، ترسم فقط از ناراحت کردن مادرم بود.
میگفت: «دخترم، ناراحتم نکن، خودم به حد کافی غصه دارم.» مادرم غصهدار بود. هر وقت خیلی ناراحت میشد، از حال میرفت. یکبار توی بازار مثل گونی خالی ولو شد و سرش خورد زمین. نمیدانستم چه باید بکنم. فکر کرده بودم تقصیر من بود که پیله کرده بودم گلسری را که سنگهای براق داشت برایم بخرد. من ناراحتش کرده بودم. مردم آمدند کمک. قصاب ناگهان از دکانش پرید بیرون، بدن مادرم را چسباند به پیشبند خونیاش، از روی زمین بلندش کرد. دیدم که وقتی مادرم را مینشاند روی صندلی حصیری، دست پُرمویش خورد به بالاتنهی مادرم.
فوری از روی مار بلند شدم.
دانلود فایل ها
نمایش لینک های دانلود غیر مستقیم
زمان انتظار: 110 ثانیه .
توجه: ممکن است تمام لینک های دانلود به دستور مقام قضایی حذف شده باشد...
بدون دیدگاه