معرفی کتاب زندگی من :
کتاب زندگی من؛ داستان یک زندگی، اثری از آناتول فرانس با ترجمه فریبا مجیدی است. نویسنده خاطرات کودکی خود را در قالب زندگی فردی به نام پیئر نوزیئر نوشته است و از پشت نقاب زندگی او، داستان خودش را مرور میکند.
زندگی من در سال ۱۸۸۵ منتشر شد. آناتول فرانس آن را همراه با یادداشتی آن را به ارنست دوده، روزنامهنگار فرانسوی هدیه داد و در یادداشتش خاطرنشان کرد که هر چه که به پیئر نوزیئر مربوط است، در حقیقت برگرفته از زندگی خودش است.
بخشی از کتاب زندگی من :
وقتی از خانه بیرون رفت، خانم سیاهپوش گفت: «چه مرد جوان و جذابیست!»
من گفتم: «اما من فکر میکنم که هم پیر و هم زشت است!»
خانم سفیدپوش با شنیدن حرف من خندهاش گرفت. هرچند به نظرم اصلا حرف خندهداری نزده بودم. همیشه خانم سفیدپوش یا به حرفهایم میخندید یا اصلاً به آنها گوش نمیداد. این دو عیب بزرگ خانم سفیدپوش بود، سومین عیبش هم آزارم میداد: خانم سفیدپوش مدام گریه میکرد. هرچند مادرم به من گفته بود: «آدمبزرگها هیچوقت گریه نمیکنند!» آه! برای اینکه مادرم هیچوقت مثل من خانم سفیدپوش را ندیده بود که گوشه مبل مینشست و نامهای روی زانوهایش بود و سرش را به عقب میبرد و دستمالی را روی چشمهایش میگذاشت. امروز حاضرم قسم بخورم که این نامه از طرف فردی ناشناس بود و خانم سفیدپوش را خیلی ناراحت کرده بود. با خودم گفتم: «چه حیف! چون خانم سفیدپوش خیلی قشنگ میخندد!» این دو ملاقات با آن مرد باعث شد تا فکری به ذهنم برسد، به خانم سفیدپوش گفتم:
ـ با من ازدواج میکنید؟
خانم سفیدپوش به من گفت:
ـ یک شوهر بزرگ تو چین دارم اما بدم نمیآید که یک شوهر کوچولو هم تو خیابان مالاکه داشته باشم!
برای همین وقتی این قرار را با هم گذاشتیم، خانم سفیدپوش به من یک تکه کیک داد.
اما آقای ریشمشکی بیشتر وقتها به دیدن خانمها میآمد. یک روز وقتی خانم سفیدپوش داشت به من میگفت: «میگویم برایت از چین چند تا ماهی آبی و یک تور ماهیگیری بیاورند.» همان موقع آقای ریشمشکی آمد. طوری من و آقای ریشمشکی همدیگر را نگاه کردیم که کاملا معلوم شد اصلا از هم خوشمان نمیآمد. خانم سفیدپوش گفت: «عمهام رفته از دو مگو خرید کند.» منظورش از عمه، خانم سیاهپوش بود. من به دو مجسمه چینی روی شومینه نگاه کردم و با خودم گفتم: «اصلاً سردرنمیآورم که این دو تا مجسمه چی لازم دارند که خانم سیاهپوش مجبور شده برود بیرون تا برایشان بخرد؟! هر روز کلی سؤال برایم پیش میآید که حلش خیلی سخت است!» به نظر نمیرسید که آقای ریشمشکی از نبود خانم سیاهپوش ناراحت شده باشد، به خانم سفیدپوش گفت:
ـ میخواهم حتما با شما صحبت کنم!
خانم سفیدپوش که روی کاناپه نشسته بود، ناز و عشوهای کرد و به آقای ریشمشکی نشان داد که آماده بود تا به حرفهایش گوش دهد. آقای ریشمشکی به من نگاهی انداخت و به نظر نگران میرسید. بالاخره، دستش را روی سرم گذاشت و گفت:
ـ این پسربچه خیلی دوستداشتنی است! اما…
خانم سفیدپوش گفت:
ـ شوهر کوچولوی من است!
ـ بسیار خب! نمیتوانید به او بگویید که برود پیش مادرش؟ چون حرفی را که میخواهم بزنم فقط خود شما باید بشنوید.
خانم سفیدپوش حرفش را قبول کرد و به من گفت:
ـ عزیزم، برو تو سالن ناهارخوری بازی کن! تا صدایت نزدم، نیا اینجا! برو، عزیزم!
من با ناراحتی از اتاق بیرون رفتم، اما سالن ناهارخوری هم جای خیلی جالبی بود چون روی ساعت دیواریاش طرح یک کوه کنار دریا با یک کلیسا زیر آسمان آبی منقوش بود. وقتی ساعت به صدا درمیآمد، یک کشتی روی امواج شناور میشد و یک لوکوموتیو با واگنهایش از تونلی خارج میشد و یک بالن به سوی آسمان به پرواز درمیآمد. اما وقتی روح انسان غمگین باشد، هیچچیز توان شاد کردن آن را ندارد. بعد، آن لوکوموتیو و کشتی و بالن از حرکت ایستادند، انگار فقط هر یک ساعت به حرکت درمیآمدند. با خودم گفتم: «یک ساعت چقدر طولانیست!» البته، آن موقع اینطور به نظرم رسید. خوشبختانه، خانم آشپز وارد سالن ناهارخوری شد تا چیزی را از بوفه بردارد، چون متوجه شد که خیلی ناراحت بودم، کمی مربا به من داد تا از غم و غصهام کم کند، اما وقتی همه مربا را خوردم، دوباره غم و غصه به سراغم آمد. هرچند هنوز ساعت دوباره به صدا درنیامده بود، اما تصور میکردم که ساعتها میشد که تنها و ناراحت بودم. گاهی از اتاق کناری صدای آقای ریشمشکی را میشنیدم؛ به خانم سفیدپوش التماس میکرد، بعد انگار از دست او عصبانی شد. دقیقاً همینطور بود. با خودم گفتم: «پس کی حرفهایشان تمام میشود؟» بینیام را به شیشه پنجرهها چسباندم، پوشال صندلیها را درآوردم و کاغذدیواریها را بیشتر سوراخ کردم و آویز پردهها را پاره کردم. چه میدانستم؟ ملالت بسیار وحشتناک است! بالاخره دیگر صبرم تمام شد و آرام و بیسروصدا کنار در اتاق دو مجسمه رفتم و دستم را بالا بردم تا دستگیره در را بچرخانم. خوب میدانستم که داشتم کار زشتی انجام میدادم؛ اما بااینحال احساس غرور هم میکردم.
مشخصات کتاب زندگی من :
نویسنده :آناتول فرانس
مترجم : فریبا مجیدی
انتشارات : سخن
تعداد صفحات : 308 صفحه
دانلود فایل ها
توجه: ممکن است تمام لینک های دانلود به دستور مقام قضایی حذف شده باشد...
بدون دیدگاه